ببین این قلب من..
ببین این قلب من در خون نشسته التماست میکند
که آن زنگی چشمانت بدان با من چه خواهد کرد
تو میخواهی به جرم آنکه من با تو وفا کردم
تپیدم تا تو را دیدم
نگه کردی فغان کردم
تو با مژگان زدی تیرم نرنجیدم
زدی خنجر مرا از هم دریدی من نلرزیدم
به من گفتی که من با تو نیم دمساز
ولی باز ای مه روی ماهت را پرستیدم
اگر اینهاست تقصیرم
به جرم با وفا بودن
مرا آزار کمتر ده
به جلادان خونخوارت
به چشمانت مرا مسپار
مرا اینگونه وا مگذار که آن زنگی چشمانت مرا نابود خواهد کرد